سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی گذره ..

می روی، یک روز .. در یک کوچه ی خیس

هر چه هست و نیست با خودت خواهی برد

می دانم ..

می دانم که می روی

آنوقت من می مانم و

برگ های رو به تاراج

و

یک مشت خاطره در کف دست هایم

پس نگاهم نکن

مثل همیشه با همان لبخند کوچکت

سرت را به دیوار تکیه نده تا نگاهم کنی

چون می دانم

چون می دانی

که این قصه خیس است

 

نگاهت که میکنم، چشمانم را حبس نکن

میان مردمک هایت

سرت را پایین بینداز

و

سرد باش

چون می دانم

چون می دانی

کسی که یک روز

در آن کوچه

خسته خواهد بود

من نیستم

 

بگذار کم کم عادت کنم

 

                           نگاهم نکن.

 

 


 

من (برای تو) نوشت: تنها امیدم برای گفتن " نگاهم نکن" این است که بدانی، حواسم هست .. که نگاهم نمیکنی.

من نوشت: نمیدونم چرا دوباره اینجام ..!


نوشته شده در دوشنبه 91/8/8ساعت 4:54 عصر توسط شاید تنها نظرات () |

Design By : nightSelect.com